چهارشنبه ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»
نیره محمودی راد*
کد خبر: ۸۹۸۲۸
دوشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۹:۵۶

زیر بازارچه مغازه داشت. تسبیح، نقره و نگین های عقیق می فروخت. پیرمردی میانه قامت بود. خوش سیما و خندان، با موهای روشن براق و ریش سفید یکدست.
با تسبیح عقیق یمنی، همیشه ذکر می خواند و تیک تاک دلنواز تسبیحش به گوش می آمد. کرسی چوبی کوچکی را کنار در مغازه می گذاشت و از همان جا راسته بازارچه را در تیررس دید خود داشت.
اتاقک عقیق فروشی وسط بازارچه قدیمی در میان همه مغازه های کوچک و بزرگ می درخشید و به چشم می آمد.
عطاری حاج «فرهمند» با تابلوی بزرگ آبی رنگ با این اتاقک هم دیوار بود. بوی گلاب و بهارنارنج که در فضای اتاقک پیچیده بود با عطر خوش هل، زیره، رازیانه و میخک های عطاری در هم می آمیخت و دل انگیز بود.
هر بار که به بازارچه سر می زدم، نیروی ناشناخته ای مرا در کنار آن ویترین کوچک هزار رنگ و آن فضای دل انگیز میخکوب می کرد.
روزهای نخست به دیداری کوتاه بسنده می کردم. آرام آرام همخویی دو سویه، بینمان برقرار شد. هر وقت من را می دید به چای دعوتم می کرد و از هر دری سخن می گفت. 
سخنانش پخته، سنجیده و پر مغز بود، آن چنان که من را شیفته و شیدا می کرد.
روزی لابه لای گفتگو، آیه ای از قرآن خواندم. چشمانش درخشید و لبخندی قاب صورتش را پوشاند.
پس از آن، هر بار که با هم به گفتگو می نشستیم، سخن را به جاهایی می کشاند تا چند آیه از قرآن برایش زمزمه کنم.
به ویژه آیه ۱۵ سوره محمد را اگر درست در خاطرم باشد خیلی دوست داشت.
«مثلُ الجَنَّهِ الَّتی وُعِدَ المتَّقون، فیهِ اَنهارُ مِن ماءِ غَیرِ آسِن و اَنهارُ مِن لَبَنِ لَّم یَتَغَیَّر طَعمُهُ و  اَنهارُ مِن خَمرِ لذَّهُ لشّارِبین و اَنهارُ مِن عسلِ مُصَفّی...»
توصیف زیبایی های بهشت او را شادمان می کرد.
هر بار که به آیه ای از قرآن می رسیدیم و در توصیف جهنم بود، سخنم را قطع می کرد و می گفت: «... از بهشت بگو!»
این دیدار و گفتگوهای شوق انگیز چندین ماه ادامه یافت و من هر هفته به دیدنش می رفتم و به او سر می زدم. چهره ای برازنده و کلامی به شیرینی قند داشت. آن اتاقک کوچک قدیمی با نور نارنجی رنگ لامپ مهتابی که بر عقیق های خوشرنگ می تابید، حال و هوایم را عوض می کرد و کلام نوشین و خنده های شکرگون او شهدی از عسل را در کام جانم می ریخت.

****
پس از چند هفته، دوباره قدم زنان از پله های سنگی بازارچه پایین رفتم تا با او دیداری تازه کنم. نگاهم از اتاقکی به اتاقک دیگر می رفت و چشمانم از دور پرتوهای نارنجی رنگ عقیق فروشی را می کاوید.

تابلوی بزرگ عطاری حاج فرهمند از در ورودی بازارچه پیدا و بوی کُندُر و گل سرخ همه جا پراکنده بود. چند مشتری جلوی در عطاری منتظر ایستاده بودند. مغازه ها را یکی یکی پشت سر گذاشتم. به مغازه کوچک عقیق فروشی که رسیدم، یکه خوردم. دِر چوبی اتاقک بسته و پارچه سیاه رنگ کوچکی، گوشه ای از آن را پوشانده بود. ناباورانه به دِر بسته و آن پارچه سیاه خیره شدم. آن چه با چشم دیدم، آوار اندوه تلخ و باورنکردنی بر سرم ریخت.
حاج فرهمند پشت میز مغازه لباس سیاه بر تن داشت. چهره اش در اندوهی جانکاه فرورفته و به نقطه دوری زل زده بود. کمی دورتر با ناباوری از نیمرخ نگاهش کردم. 
روِی تک پله سنگی و سرِد مغازه نشستم. خاطرات ریز و درشت روزهای گذشته یکی یکی از جلو چشمانم رژه رفتند. حس می کردم وزنه ای سنگین از قلبم آویزان است. نفسم بند می آمد و دم و بازدم به شماره افتاده بود.
دوباره به حاج فرهمند نگاه کردم. با دیدن رخسار زردم از پشت میز بلند شد وآمد کنارم نشست.
سری تکان داد و آهی سرد کشید: «مرد بزرگی بود. روحش شاد! همه ما رفتنی هستیم... َکلُّ نفسِ ذائقهُ الموت!»
او داشت می گفت ولی من دیگر صدایش را نمی شنیدم. تنها تکان خوردن لب هایش را می دیدم. گوش هایم کر شده بودند. گلویم خشک و ته حلقم می سوخت. انگار سوزنی داغ در گلویم فرو رفته بود.
تا به خودم آمدم، دیدم زمان زیادی گذشته و ذهنم در آن چند دقیقه دفتر بزرگی از گذشته ِی با او نشستن را ورق زده است.
چه باید کرد! 
چیزی به فکرم نرسید. به سختی از روی سکو بلند شدم و با تکان دادن سر و اندوه فروخفته در گلو از حاج فرهمند خداحافظی کردم. او هم دستی تکان داد و پشت میز کارش به درون مغازه رفت.
در مغاک نگاه بی رمق و اندوهگینم، راهروی بازارچه تاریک و بی فروغ به نظر می آمد.

******
لحظه به لحظه آن شب پر از اندوه به سختی گذشت. به رختخواب رفتم، اما خواب از چشمِ ماتم زده ام، رخت بر بسته بود.
پیرمرد خندان با گفتگوهای شیرین همیشگی از برابر نگاهم دور نمی شد.
نیمه های شب، برای نماز برخاستم.
نماز را به نیت آرامش روح او خواندم. به قنوت نماز که رسیدم از او به عنوان یکی از چهل انسان مومن یاد کردم. اما نامش را نمی دانستم. در همه آن چند ماه از نامش هیچ نپرسیده و نشنیده بودم. به ناچار در قنوت نماز، او را پیرمرد عقیق فروش نامیدم. نماز که به پایان رسید حال خوشی داشتم.
دیگر از آن دلشوره و دلتنگی خبری نبود. سبک شده بودم وحس تازه ای را تجربه می کردم.
درهمان حال و هوا خوابم برد. با همان شور و نشاط همیشگی به خوابم آمد. گویی آرام آرام هم خویی دو سویه بینمان دوباره برقرار شد.
خوش چهره تر شده بود و همراه لبخند زیبا، گونه اش گل می انداخت. کنارم نشست. دستش را بر زانویم گذاشت و لبخند زنان گفت: «هدیه ات رسید. نمی دونی چقدر خوشحالم کردی! ولی از این پس، هر وقت خواستی من رو صدا بزنی بگو: خلیل! من خلیل هستم».

*نویسنده

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر